دلتنگ...

به سراغم اگر میایی نرم و آهسته بیا تا مبا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

دلتنگ...

به سراغم اگر میایی نرم و آهسته بیا تا مبا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

جرا ؟؟؟؟

بابا بازم نیومد آخه چرا اینطوریه ؟؟؟؟

غمی غمناک
شب سردی است,و من افسرده.
راه دوری است,و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.


می کنم,تنها,از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.


فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای,این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.

۱۳ ۱۳ ۱۳ ۱۳ همش بد بیاری خسته شدم به خدا


خسته

خسته ام از این تکرار بازار

به سراغ من اگر می آیید،

به سراغ من اگر می آیید،

پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است

که خبر می آرند، از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک.

روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح،

به سر تپه ی معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می آید.

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است.

 

به سراغ من اگر می آیید،

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.

پایان

اگراز پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای ،  

     به خاطربیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای 

         مدیون صبرت در برابر سیاهترین شبی هست

                  که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دیدی

عشق یعنی

عشق یعنی محو شیدایی شدن

در گزرگاهی به ره راهی شدن

عشق یعنی انتهای هر چه راز

عشق یعنی راه شب های دراز

عشق یعنی یک سئوال بر هر جواب

عشق یعنی یک سئوال بی جواب

عشق یعنی قصه ی دیدار تو

لحظه ای در شب به یاد و خواب تو

عشق یعنی غصه ی غم های تو

در نهایت سوزش و تب های تو

عشق یعنی آخر خط بهشت

عشق یعنی دوزخ بی سرنوشت

عشق یعنی رنگ شادی رنگ نور

عشق یعنی ظلمت، تاریکی، رنگ گور

عشق یعنی با نگاهی آشنا

با همه بیگانه و او آشنا

فراق

زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست

که از خدای بر او نعمتی و آلاییست

هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر

نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست

هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار

برای خود نفسی می‌زند نه بس راییست

نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی

نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست

مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی

که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست

به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود

به اضطرار توان بود اگر شکیباییست

نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست

شب فراق تو هر شب که هست یلداییست

خلاص بخش خدایا همه اسیران را

مگر کسی که اسیر کمند زیباییست

حکیم بین که برآورد سر به شیدایی

حکیم را که دل از دست رفت شیداییست

ولیک عذر توان گفت پای سعدی را

در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست

ای دور ترین نزدیک!

ای دور ترین نزدیک! 

 امشب به بزم دل می خوانمت...

کودک افسرده احساسم نرم نرمک عشوه گری می آغازد، گویی سودای عشق در سر دارد. هر آنچه از عشق، هر آنچه از شور، هر آنچه از نیاز در باقی مانده دل نهان کرده بودیم می رباید و می گریزد. عشق را لاجرعه سر می کشد و پر از شور می شود و پر از نیاز. و در تمام وجودم جاری می شود. و من همه عاشقی و شور و نیاز؛ و تو همه ناز و ناز و ناز. و هنوز در دوردست ها ایستاده ای...

ای دورترین نزدیک! امشب در دلم بزم عشق تو بر پاست، به میهمانی دلم بیا...