بی زارم از من ، از این من بی تاب و خسته
آلوده دامن ، زنجیر غم بر پای بسته
تسلیم احساسات وحشی ، راکد چو مرداب
در های و هوی زندگی ، بی تاب بی تاب
من را شکستم بارها در جسم خاموش
اما نشد یکدم مرا هرگز فراموش
می خواهم او را وا نهم در بستر خاک
خواهم که از او بگذرم آرام و بی باک
او زورقی بشکسته در اواج دریاست
آن من ، اسیر پنجه ها ی آرزو هاست
خواهم ،که بشکافم ز هم این پیله تنگ
تندیس او را بشکنم با تیشه و سنگ