دلتنگ...

به سراغم اگر میایی نرم و آهسته بیا تا مبا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

دلتنگ...

به سراغم اگر میایی نرم و آهسته بیا تا مبا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،نگفتم: عزیزم این کار را نکن!

نگفتم: برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده...

وقتی پرسید دوستش دارم یا نه، رویم را برگرداندم!

حالا او رفته، و من:  تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم...

نگفتم: عزیزم متاسفم، چون من هم مقصر بودم...

نگفتم: اختلاف ها را کنار بگذاریم، چون تمام آنچه ما میخواهیم عشق و وفا داری و مهلت است...

گفتم: اگر راهت را انتخاب کرده ای، من آن را سد نخواهم کرد!

حالا او رفته، و من:تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم...

او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم.

نگفتم: اگر تو نباشی، زندگی ام بی معنی خواهد بود...

فکر میکردم از تمام آن بازیها خلاص خواهم شد...

اما حالا تنها کاری که میکنم:

گوش دادن به تمام آن چیزهایی است که نگفتم!

نگفتم: جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست...

گفتم: خدا نگهدار ، موفق باشی، خدا به همراهت...

او رفت و مرا تنها گذاشت، تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم...

دلم می خواست..

وقتی بهت فکر می کنم، تصویر چهرهای مهربون با چشمانی دوست داشتنی یادم میاد که همیشه و همیشه به یادش می نشینم...

دلم می خواست عاشقت باشم...

دلم می خواست یه عشق بی پایان به پات بریزم...

یه عشق جدایی ناپذیر...

دلم می خواست تا ابد پا به پات بیام...

اما نذاشتی بهت برسم...

میگی نگو عاشقم...

میگی نگو...

میگم باشه نمیگم...

و من باز هم ته دلم میگم تا ابد عاشقم...

اگر روزی.........

اگر روزی من مردم و تو مرا دوست داشتی٬

هر پنجشنبه به مزارم بیا;

گل سرخی بر روی قبرم بگذار;

تا همیشه آن گل سرخ را که به تو داده بودم به خاطر بیاورم...

ولی

اگر تو مردی من فقط یک بار بر مزارت می آیم و آن دسته گل سفید مریم را٬

که با خون خود سرخ خواهم کرد را برایت هدیه می کنم;

و عاشقانه در کنارت جان می سپارم;

تا بدانی هیچ وقت تنها نیستی...

آرزوی من تویی

کاش میشد یادت را مثل یک کبریت سوزاند........

مانده ام سر در گریبان

بی تو در شبهای غمگین

بی تو باشد همدم من

یاد پیمانهای دیرین

آن گل سرخی که دادی

در سکوت خانه پژمرد

آتش عشق و محبت

در خزان سینه افسرد

اکنون نشسته در نگاهم

تصویر پر غرور چشمت

یکدم نمیرود از یادم چشمه های پر نور چشمت

طلب مرگ

                 

در جوانی غضه خوردم هیچ  کس یادم نکرد
در قفس ماندم ولی صیاد ازادم نکرد
آتش عشقت چنان از زندگی سیرم نمود
طلب مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد

دیدار آخر

                               

 "دیدار آخر ما بود - بدرود -

گفتی و بی تکان دستی

یا نگاه و لبخندی به پشت  رفتی

حتی به دو جویبار کوچکی که بدرقه ات می کردننگریستی

من اما در تاریکای کوچه به های های گریستم "*

نبودنت...

دستم را به تو می دهم قلبم را به تو می دهم

 و شانه هایم که مپرس دیگر با من غریبه اند

و تمامی لحظه ها تو را می خواهند

 دستت را به من بده قلبت را به من بده سرت را به روی شانه هایم بگذار

و بگذار که عطر نفس هایت را میان همدیگر قسمت کنیم...

خدایا کمکم کن.....

 وقتی تنها تکیه گاه من در این دنیای بزرگ تنها تکه ای از خاطراتم بود

احساس میکردم به گرمی دستی نیاز دارم که دستانم را فشار بدهد

   اما پیدا کردن چنین دستی بسیار مشکل بود

دستی که میتوانست تمام آرزوهایم را وجب بزند

  و با هر اشاره اش هزاران راه را بر من بگشاید

  اما اکنون در توده ای از مه دستانی رانیافتم که  تکیه گاه  من باشد

خدایا کمکم کن.....