وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،نگفتم: عزیزم این کار را نکن!
نگفتم: برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده...
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه، رویم را برگرداندم!
حالا او رفته، و من: تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم...
نگفتم: عزیزم متاسفم، چون من هم مقصر بودم...
نگفتم: اختلاف ها را کنار بگذاریم، چون تمام آنچه ما میخواهیم عشق و وفا داری و مهلت است...
گفتم: اگر راهت را انتخاب کرده ای، من آن را سد نخواهم کرد!
حالا او رفته، و من:تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم...
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم.
نگفتم: اگر تو نباشی، زندگی ام بی معنی خواهد بود...
فکر میکردم از تمام آن بازیها خلاص خواهم شد...
اما حالا تنها کاری که میکنم:
گوش دادن به تمام آن چیزهایی است که نگفتم!
نگفتم: جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست...
گفتم: خدا نگهدار ، موفق باشی، خدا به همراهت...
او رفت و مرا تنها گذاشت، تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم...