دلتنگ...

به سراغم اگر میایی نرم و آهسته بیا تا مبا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

دلتنگ...

به سراغم اگر میایی نرم و آهسته بیا تا مبا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

طلب مرگ

                 

در جوانی غضه خوردم هیچ  کس یادم نکرد
در قفس ماندم ولی صیاد ازادم نکرد
آتش عشقت چنان از زندگی سیرم نمود
طلب مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد

دیدار آخر

                               

 "دیدار آخر ما بود - بدرود -

گفتی و بی تکان دستی

یا نگاه و لبخندی به پشت  رفتی

حتی به دو جویبار کوچکی که بدرقه ات می کردننگریستی

من اما در تاریکای کوچه به های های گریستم "*

نبودنت...

دستم را به تو می دهم قلبم را به تو می دهم

 و شانه هایم که مپرس دیگر با من غریبه اند

و تمامی لحظه ها تو را می خواهند

 دستت را به من بده قلبت را به من بده سرت را به روی شانه هایم بگذار

و بگذار که عطر نفس هایت را میان همدیگر قسمت کنیم...

خدایا کمکم کن.....

 وقتی تنها تکیه گاه من در این دنیای بزرگ تنها تکه ای از خاطراتم بود

احساس میکردم به گرمی دستی نیاز دارم که دستانم را فشار بدهد

   اما پیدا کردن چنین دستی بسیار مشکل بود

دستی که میتوانست تمام آرزوهایم را وجب بزند

  و با هر اشاره اش هزاران راه را بر من بگشاید

  اما اکنون در توده ای از مه دستانی رانیافتم که  تکیه گاه  من باشد

خدایا کمکم کن.....

من از فردا هراسانم

                                  
من از فردا هراسانم نمی دانم چرا

آخر مگرفردای من تار است

مگر در آن خورشید نمی تابد

مگر در باغ  فرداها گل امید من نشکفته می ماند

من از فردا هراسانم

من از بیگانه ها بیم دارم

من از فرداهراسانم نمی دانم چرا؟

آخرین باری که گریستم

Image hosting by TinyPic

 

آخرین باری که گریستم در خانه نشسته بودم پاسی از شب گذشته بود

به سایه ها و سوسوی چراغها خیره شده بودم

همه ی آنچه دارم می دهم تا از دستشان رها شوم

آخرین باری که گریستم کسانی را دیدم که مدتها زیر باران ایستاده بودند

سربازانی علاف که در ترنی چپانده شده بودند

دستها بر میله و چشمانی پر از اشک و کلام همان کلام کهن

آه خدایا تنهایم گذاشته ای آه خدایا تنهایم گذاشته ای

آخرین باری که گریستم باورم نمی شد

به صورت سربازی خیره شده ام که با تفنگش زیر باران ایستاده

چهره اش کودکانه بود چون فرزندم که اینجا خوابیده

وآن سربازی که لبخند زد خود من بودم

آه خدایا تنهایم گذاشته ای آه چرا تنهایم گذاشته ای؟

آه خدایا تنهایم گذاشته ای آخرین باری که گریستم

 

غرور

نشسته ایم بر قالیچه ای به اسم جوانی... می تا زیم و گرد و خاک می کنیم

زمین زیر پایمان است و اسیر یک بازی شد یم

به اسم غرور... دیواری را برای پشت سر نهادن بلند نمی بینیم

سرا پا شور ... برد و باخت را می شناسیم؟

آشناییم با شعور؟

و جداییم با غم؟

یا غرق در غرور؟

چیزی در ماست روز و شب که آرام نداریم ... چیزی از جنس جستجو

چیزی مثل خیال یه آرزو...

سهم من

سهم من این است سهم من این است

سهم من آ سمانیست که آ ویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن ازیک پله ی متروک است

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و دراندوه صدایی جان دادان که به من می گوید:

دست هایت را دوست می دارم

.