دلتنگ...

به سراغم اگر میایی نرم و آهسته بیا تا مبا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

دلتنگ...

به سراغم اگر میایی نرم و آهسته بیا تا مبا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

باز کن پنجره را ،
من تو را خواهم برد ؛
به سر رود خروشان حیات ،
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز ؛
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را ! صبح دمید !
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تواند .
رفتهای اینک و هر سبزه و سنگ ،
در تمام در و دشت ،
سوگواران تواند .
دردلم آرزوی آمدنت می میرد ،
رفتهای اینک ،
اما آیا بازبرمیگردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد !
و چه رؤیاهایی ! که تبه گشت و گذشت .
و چه پیوند صمیمیتها ،
که به آسانی یک رشته گسست .
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بــر گردید .
دل من میسوزد . که قناریها را پر بستند . که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را -
آه ، کبوترها را …...
و چه امید عظیمی به عبث انجامید .
در میان من و تو فاصله هاست .
گاه می اندیشم ، میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !
تو توانایی بخشش داری .
دستهای تو توانایی آن را دارد ؛
که مرا ، زندگانی بخشد .
چشمهای تو به من می بخشد ،
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا ،
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد