کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد
خوب من , منظره خوب تماشا دارد
ساختم آینه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وادارد
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
که به اندازه صد فلسفه معنا دارد
گوش کن , خواسته ام خواهش بی جایی نیست
اگر آیینه دستت بشوم جا دارد
چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده , یک دهکده رسوا دارد
کوزه بر دوش , سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد
در تو یک وسوسه مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد
عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد
بی قرار آمدن , آشفتن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد
یخ نزن , رود معمایی من , جاری باش
دل دریاییم آغوش پذیرا دارد...
بی زارم از من ، از این من بی تاب و خسته
آلوده دامن ، زنجیر غم بر پای بسته
تسلیم احساسات وحشی ، راکد چو مرداب
در های و هوی زندگی ، بی تاب بی تاب
من را شکستم بارها در جسم خاموش
اما نشد یکدم مرا هرگز فراموش
می خواهم او را وا نهم در بستر خاک
خواهم که از او بگذرم آرام و بی باک
او زورقی بشکسته در اواج دریاست
آن من ، اسیر پنجه ها ی آرزو هاست
خواهم ،که بشکافم ز هم این پیله تنگ
تندیس او را بشکنم با تیشه و سنگ
گاهی گمان نمیکنی ولی میشود
گاهی نمیشود، نمیشودکه نمیشود
گاهی هزار دور دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
هیچ فکر نمی کردم به جرم عاشقی اینگونه مجازات شوم
دیگر کسی به سراغم نخواهد آمد
قلبم شتابان می زند
شمازش معکوس برای انفجار در سینه ام
و من تنهایی خود را در آغوش می کشم
و....
کودک در کنار ساحل مشغول بازی کردن است!
با عروسک خود بازی میکند.
و ان را چنان عاشقانه دوست دارد که گویی زنده است
نگاهش به عروسک دیگر می افتد
عروسک خود را بر زمین میگذارد
و به سوی ان گام بر میدارد
اما ان را بدست نمیاورد - نگاهی به پشت سر می اندازد
اما از عروسک خودش نیز خبری نیست
امواج ان را به دل دریا برده بود
کودک نگاهی به جای خالی ان میکند
شانه هایش را بالا می اندازد و به دنبال توپی میدود
عروسکی که روزی همه زندگی او بود
بخاطر هوس بچگانه ای از دست داد
و امواج خاطرات ان را به قعر دریای فراموشی برد
و کودک بی خیال به دنبال عروسکی دیگر....
فراموش شد عروسک!
به همین سادگی ........
بازی عشق توراجانانه باختم
مثل بازنده ی خوب مردانه باختم
همه ی ثروت من تحفه ی درویش
نفسم بودکه به توشاهانه باختم
لبخنداخرین من دروغ معصومانه بود
برای پنهان کردن داغ دل بیگانه بود
من مات مات ازبازی شطرنج عشق می امدم
شاه مهره ی دل رفته بود من لاف بردن میزدم
اگه بهترین دوستم نیستی بهترین دشمنم باش اگه بهترین غمخوارم
نیستی بهترین غمم باش هر چی هستی باش فقط بهترین باش چون
همیشه در خاطراتم می مونی پس در بهترین خا طراتم بهترین باش
نازنین رفت و دوباره باز من تنها شدم
بیکس و بیآشیانه ، باز من تنها شدم
گونهها خیس است و دنیا در بلور
اشکها را این بهانه : "باز من تنها شدم."
تک درختی خشکم و در رهگذار صاعقه
میکشد جانم زبانه، باز من تنها شدم
"باغ بیبرگی" من ماتمنشین باغبان
میزند دردی جوانه؛ باز من تنها شدم
لحظه لحظه عاشقانه در کنارش بودهام
عاقبت هم عاشقانه باز من تنها شدم
خلوتم حتی میان صد غزل هم پر نشد
میپکد بغض ترانه؛ باز من تنها شدم
آخرین شعرت چه توفیری که قطعه یا غزل؟
"عاشقانه" یا "شبانه" باز من تنها شدم
خسته ام از خویش... از این تکرار خویش...
از گذشته ی تلخ و آینده ی مبهم خویش...
تو را در گلویم فریاد می زنم...
نامت را... حضورت را... خیالت را... وجودت را...
دستهایم را در گرمی یه دستهایت بگیر و مرا فریاد کن...
بیا بیا به شانه های من تکیه کن...
دستت را به من بده... حرفت را به من بگو...
دین من عشق تو است... مذهب من عشق تو است...
وجود من عشق تو است...
چشم ها و چشمه ها خشک اند
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ
همچنان که نامها در ننگ!
هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران، ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟؟